
سلام ..... یکی بود ، یکی نبود زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ازبخت بد تو این دیار ..... ترس از خدا نبود .....!!!
صدای داد و فریادش راهرو را پر کرده بود .
همسایه ها یکی یکی از واحدهایشان
بیرون می آمدند تا منبع صدا را پیدا کنند .
زن بین جیغ هایش نفس هم نمی کشید .
سرایدار انگار که به صورتش سیلی زده باشند
به دیوار چسبیده بود . کج دست بودن وصله ای نبود
که به او بچسبد . دهانش را باز کرد و با صدایی ضعیف
گفت : دست بگذار روی کتاب !!!!!
برای کمتر از لحظه ای رنگ از رخ زن پرید و لحظه ای بعد
پسرش را صدا زد تا قرآن بیاورد .این بار رنگ از رخ
همه پرید . زن بی پروا دست روی کتاب خدا گذاشت .....
***
سه روز بعد از اخراج سرایدار ، زن از نردبان فلزی خانه اش
بالا رفت تا شیشه شکسته پنجره را تمیز کند ، خودش هم
نفهمید چطور تعادلش به هم خورد و مچ دستی که روی
کتاب گذاشته بود در لبه شکسته پنجره فرو رفت و
عصبش قطع شد .....
بیاییم قبل از هر شک و تهمتی خودمون رو جای طرف بذاریم ،
و بدونیم که هر کسی خدایی داره .....
نظرات شما عزیزان:
